کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               عزیزالله نهفته

    

 
روس‎‌های بقه‎‌خور
داستان کوتاه

 

 

   

 

معلم ریاضی با صبوری تمام روی تختهی سیاه جدول میکشید و در مورد تقسیم عدد کسری به عدد صحیح و تقسیم عدد صحیح به عدد کسری توضیح میداد که جاوید یک دفعه برگشت و در حالی که چشمانش از تعجب بیرون زده بودند، گفت: «روسها بقه خور اند!»

     نیم ساعت پیش که میدان تفریح پُر بود از جیغ و فریاد و تمیم و فرهاد و بچههای تیمشان به شدت دنبال توپ افتاده بودند و هریک توپ بیچاره را که زیر گرد و غبار و پا زدنهایشان از رمق افتاده بود به سویی شوت میکردند، جاوید بر خلاف معمول میان شان نبود. پیش کانتین نیز که قیس و دیگر بچهها آنجا گردهم جمع شده بودند، او را ندیده بودم. حتی وقتی جِتهای میگ روسی از سوی خواجهرواش آمدند و بعد از یک گردش دایرهای آسهمایی را دوره زدند و از بالای سرما با سرعت سرسامآوری گذشتند، او میان ما نبود. حویلی مکتب وسیع بود و من نمیتواستم همه جارا دید بزنم. بخصوص اطراف کتابخانهی مکتب، درختان توت و جویای را که از دریای کابل سرچشمه گرفته بود و با گذر از پارک زرنگار میرسید به مکتب و بالاخره به کتابخانه‌‌ی عامه وارد میشد و از آنجا غالباً وارد ارگ ریاست جمهوری میشد. من، عادتاً او را در میان همصنفیهایم جستجو میکردم تا صدایش بزنم و ویلچیرم را که روی ریگهای میدان تفریح نمیتوانستم به خوبی حرکت بدهم، تیله کند. او همیشه اینکار را میکرد و از همین رو، اغلب در تفریحها نزدیک من بود. اما آن روز به دلیل نامعلمومی در ساعت تفریح گُم و گور شده بود. دلیل این که او مرا همیشه کمک میکرد، از یک سو توانایی بدنی او بود و از سوی دیگر، کمک نقدیای که ماهانه از مادرم دریافت میکرد.  البته حدس شما درست است که دلیل دومی قویتر است. پول همیشه کارها را بیشتر از هر انگیزهای به راه میاندازد.

     زنگ تفریخ زده شده بود که جاوید پیدا شد. خاموش از جایی رسید و من زمانی از آمدنش آگاه شدم که ویلچیرم به حرکت آمد. مثل ورزشکاران شانههای پهن و بازوان عضلانی داشت، و ویلچر را چنان حرکت میداد که انگار خودش روی سنگریزهها به حرکت آمده باشد. میگفت که از دوسالگی کار کرده است. کار چهرهی سوخته، رفتار صبورانه و بدن قوی برایش داده بود. اما آنچه او را از دیگران بیشتر متمایز میساخت، توجهاش به درآمد بود. بیگمان شمّ عجیبی برای یافتن راههای دریافت پول داشت. به یاد دارم، در هرکاری که میتوانست عایدی داشته باشد، یکباره پیدایش میشد و تا دیگران بجنبند، او سر و تهی کار را به دست میگرفت و پول در کف دستش بود.  این که چگونه توانسته بود با مادرم کنار بیاید و در مقابل کمک به من، از او پول به دست بیاورد را هیچ گاهی نتوانستم بفهمم. یقین دارم مادرم هم پاسخی ندارد. جاوید به قول ما بچهها پول را بو میکشید!  اما با این همه پسر سادهای بود. کمتر علاقه به درس داشت و منتظر بود که بزرگ شود تا دست به تجارت بزند. ما بچههای صنف پنجمِ دو لیسهی استقلال چیز زیادی از تجارت نمیدانستیم. یک روز که در مورد «کار و بار» پُر رونق بچههای شهر نو قصه کرد، از شِگُفتی دهان ما باز ماند. با لحنی که همیشه تصور میکردی در حال تعجب است، گفت: « تعدادی از بچه‌ها در شهر نو، هرچیز میفروشند. ساچق، ناخنگیر، دستمال، شال گردن .... اگر مال جاپانی یا امریکایی به دست شان بیاید، آن را سه چهار برابر قیمت اصلی میفروشند. نان شان در روغن است!» ما که نمیدانستیم خریدار این اجناس کیهاند، با همان چهرهی شگفتی‌آمیزی که او همیشه به ما میدید، به او خیره شدیم و پرسیدیم: « کی این چیزها را میخرد؟» و او مثل همیشه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بودند، گفت: «روسها، روسها میخرند!»

     هنوز به این که بقهها و روسها چه رابطهای دارند فکر نکرده بودم که صدای جاوید دوباره، حالا ضعیفتر اما درست زیر گوشم به صداآمد: «روسها بقه خور اند!»

این زمانی بود که معلم ریاضی، عنایت الله خان، همو که زنجیر صدایش می زدیم، ما را به گروپهای چهار نفره تقسیم کرده بود و گروهی سوالات کتاب را حل میکردیم. هرچند، به نظر من حل سوالات ریاضی به صورت فردی عملیتر است، اما نمیدانم چرا معلم ریاضی همیشه اصرار داشت که ما پنجمیها گروهی کار کنیم و یکدیگر را در حل سوالات کمک کنیم. بچهها از این روش معلم بیشتر راضی بودند، چون فرصت فراهم میشد که در کنار حل سوالات ریاضی، قصه‌های ناتمام مان را بگویم و بخندیم.

     وقتی جاوید، دوباره گفتهاش را تکرار کرد، فرهاد و تمیم  نیزآن را شنیدند؛  به یک دیگر دیدند و بعد به من خیره شدند. مثل آن بود که تأیید حرفهای او را از من بخواهند. حتی جاوید که انتهای پنسلش را به آرامی میجوید، منتظر پاسخ من بود. با لکنت زبان گفتم: «من در این مورد چیزی نمیدانم.» تمیم که ظاهراً به او برخورده بود، تلاش داشت راهی پیدا کند تا این حرف جاوید را دروغ ثابت کند. این را از بیتابیای که در رفتارش بود حس کردم. بالاخره پدر تمیم عضو کمیته مرکزی بود و سالها در روسیه تحصیل کرده بود و در ضمن زن برادرش «آناستازیا» نیز روسی بود که گاهی تمیم را در والگای نقرهایاش از مکروریان به مکتب میرساند. آناستازیا، زن زیبا و مو بور بود که به نظر من خیلی بلند میآمد. این اما به ماجرای این قصه ربطی ندارد. تمیم همین که بر حیرتش فایق آمد زبانش باز شد و با صدای محکم که ترسیدم به گوش معلم ریاضی نرسد، تردیدش را ابراز کرد: «نه این ممکن نیست. روسها بقهخور نیستند.» برای من هم مشکل بود، آناستازیا را در حالی که ران بقهای در دستش است، تجسم کنم. از این تصور موج خندهای لبانم را لرزاند. اما کسی متوجه نشد. مسئله خیلی جدی بود. جاوید مثل همهی بچههایی که از موقف ضعیف حرف میزنند، رگهای شقیقه‌اش پندیده بودند، اما چارهای نداشت جز این که قسم بخورد. چندین بار به این و آن قسم خورد ولی تمیم نپذیرفت. انگار زمان قسم‌های میان‎‌تُهی گذشته بود.

     حالا، فرهاد نیز در حمایت از تمیم موضع گرفته بود و بر حماقت جاوید میخندید. همان تمسخری در لبانش جاری بود که مُبَصر تلویزون وقتی در مورد اشرار حرف میزد، در چهرهاش ظاهر میشد. همه میدانستیم که جاوید اهل شرط و شرط بندی نیست. پول را از همهی ما بیشتر میشناخت و میل باختن هیچ پولی را در شرطبندی نداشت. از همینرو تمیم دل به دریا زد و گفت: « شرط میبندیم!» 

       جاوید که خاموش ماند، فرهاد به لودگیهایش افزود و تلاش کرد او را بیشتر مسخره کند. گپ میتوانست به جاهای باریکی برسد. ناچار همه را به سکوت فرا خواندم و از جاوید خواستم که در عمل نشان دهد که روسها بقه میخورند. تصورم این بود که سنگ بزرگی پیش پای جاوید گذاشتهام و او چون نمیتواند بقه خوری روسها را مستند نشان دهد مسئله حل است و او دیگر بر آن اصرار نخواهد کرد. اما برخلاف توقع من، جاوید سرش را بلند کرد، در حالی که چشمهایی از حدقه برآمدهاش در میان کاسههای چشمش تند تند حرکت میکردند، گفت: «ساعت دنیات به بهانهی تشناب میرویم بیرون. همهیتان را نشان میدهم.» بعد مثل آن که صدایی را به مشکل از حلقش بیرون بریزد، گفت: «حالا هم حاضرید شرط ببندیم!»

     اینک نوبت تمیم بود که عقب نشینی کند. در حالی که چشمانش بی‎حرکت مانده بودند، لبانش غنچه شدند و فقط پُفی از آن بیرون شد. کمتر اتفاق میافتاد که او برای بحث حرفی نداشته باشد. وقتی فرهاد دید تمیم دودل است، گفت: «من صد افغانی شرط میبندم. اگر نشان دادی که روسها بقه میخورند، صد افغانی صدقهی سرت.»

     فرهاد آنقدر مصمم بود که نتوانستیم در برابر حرفش حرفی بزنیم. زنگ که خورد، جابجا شدیم. تصور میکنم که نوت صد افغانی در پیش چشمان جاوید میرقصید که بجای نشستن در جای خودش، در خلاء نشست، توازنش را گرفته نتوانست و با کون به زمین خورد. هرهر بچهها به هوا خواست. اما زود تمام شد و هریک به گونهای خودش را مصروف کرد. من کتاب و کتابچهی ریاضیام را از روی میز برداشتم و پرتشان کردم میان بکس مکتبم که دهنش مثل اژدهای سیری ناپذیری باز بود. پنسل، قلمتراش و بستهی رنگهها و قوطی پرکار را نیز یکی پشت دیگر از دهن باز بکس رها کردم که در ژرفای بیانتهای آن بیصدا فرو رفتند. هنوز پنسلپاک به دستم بود که  صدای کفتان که «ولار سی[1]» گفت- البته فریاد زد - و بعد از آن ایستاد شدن راست و بیحرکت بچهها که مثل همیشه با سرو صدا بود از حضور معلم دنیات خبر داد. فقیر محمد، با آن تهی ریشِ بزیاش و نکتاییای که لکههای رویش هر روز بیشتر و بیشتر میشدند، مثل تراکتوری به کندی وارد صنف شد و رفت پیش تخته، بعد از چشم به چشم شدن با تکتک از بچهها پشت میزش نشست  تا حاضری بگیرد. حاضری را خاموشانه میگرفت. فقط میدید و شاگردان را حاضر و غیرحاضر میکرد. همین که قلمش را روی دفتر حاضری گذاشت، تمیم از جایش برخاست و گفت:« معلم صاحب اجازه است من و فرهاد نزد فخرالدین خان برویم؟ یک کار ضروری است که باید به اطلاعش برسانیم.»

     تمیم همیشه مدیر مکتب را با نامش یاد میکرد.  و این گونه نشان میداد که او را مانند عضوی از خانوادهاش میشناسد. تمیم و فرهاد که از صنف خارج شدند، جاوید صدا زد: «معلم صاحب، فواد اجازه میخواهد!» فقیر محمد از پشت میزش برخاست. بدون شک از بابت در رفتن تمیم و فرهاد، ناراضی بود. با چشمانی که عصبی و خشمگین به نظر میرسیدند. گفت: «فواد خودش زبان دارد.» و منتظر شد که من درخواستم را بگویم. صنف در سکوت محض فرو رفته بود. با این که از حرفش دلگیر شده بودم و در جایی از ذهنم این جمله را با جملهی «فواد پا ندارد» مقایسه میکردم، تلاش کردم چیزی بگویم. لبانم به سختی تکان خوردند. چون از قبل آمادگی نگرفته بودم، نمیتوانستم یکباره دروغی سرهم کنم. لحظهای خاموش ماندم و بعد صدایی از گلویم پرید که به نظر خودم هم بیگانه آمد: «معلم صاحب میتوانم بروم بیرون؟ فکر میکنم به هوای آزاد سخت نیاز دارم.» معلم دنیات که از درخواستم زیاد قانع معلوم نمیشد، بعد از مکث کوتاهی، حینی که چشمانش از ارسی به بیرون دوخته شده بود، گفت: «هوای آزاد! همه به هوای آزاد نیاز ندارند، شاید تو بیشتر. برو ... برو!»

     کنایهای که در حرفش بود را متوجه شدم، اما به روی خود نیاوردم. مدتها بود که فقیر محمد و مضمونش «دنیات» برای مکتب غیر ضروری و برای شاگردان خسته کن شده بود. در این مدت اتفاقات زیادی افتاده بود. یکی این که ساعات مضمون دنیات و فرانسهای را به یک جلسه در هفته کاهش داده بودند و در عوض دو ساعت تدریسی آخر روزهای پنجشنبه ساعات کلتوری داشتیم که همه میرفتیم تالار که گاهی موسیقی داشت و گاهی جمناستک و اکروبات ... میگفتند مکاتب افغانستان روسیسازی میشود. اما مکتب ما «لیسهی استقلال» که یک مکتب فرانسهای بود، از روسیسازی فقط کاهش ساعتهای فرانسهای و ساعات کلتوری با نمایشهای روسی را نصیب شده بود و بس.

     هنوز در فکر بودم که جاوید ویلچیرم را از صنف بیرون تیله کرد. آرام و با متانت. هیچ کسی در برابر بیرون رفتن جاوید از صنف اعتراض نکرد. این به خاطر اقدام جرأت مندانهاش بود یا این که تیله کردن ویلچیر وظیفه‌ی او پنداشته میشد؟ در این مورد نمیتوانم به قاطعیت حرف بزنم. به هرصورت ما همه توانستیم از صنف خارج شویم. ساعت دو بعد از ظهر بود. آفتاب به شدت میتابید و فقط سایههای ثابت و سرد درختان بید در گوشه و کنار حویلی مکتب، میتوانستند پذیرای شاگردانی باشند که از صنف‌های شان فرار کرده بودند. اما به جز ما چهار نفر کسی دیگری در تمام حویلی بزرگ مکتب دیده نمیشد. انگار روستای دورافتادهای را همه ترک کرده باشند. حتی پرندهای نبود که از شاخه‌‎ای پایین و بالا بپرد و چهچه سر بدهد. دیوار شمالی مکتب که در حقیقت دیوار جنوبی ارگ ریاست جمهوری بود در زیر آفتاب سوزان مثل اژدهای خفته بلند و طولانی به نظر میرسید. جاوید در یک اقدام تند و سریع مرا به طرف یکی از برجهای نگهبانی که درست در چند متری دیوار مکتب قرار داشت هدایت کرد. تمیم و فرهاد از عقب ما میآمدند. 

     این برجها (بیشتر از چهار تا نیستند) که معلم تاریخ چندین بار در مورد شان حرف زده، اصلاً در زمان امیر عبدالرحمن خان (به گفتهی معلم تاریخ ما امیر مستبد، همو که مقبرهاش در پارک زرنگار قرار گرفته و بخواهی نخواهی شاگردان لسیهی استقلال مجبور اند روز دو بار توافش کنند) ساخته شده اند. به دلایلی که برای ما پنجمیها هرگز روشن نیست، معلم تاریخ ما فریاد مظلومین را از این برجها میشنیده است. خوب البته این را به معنی این که واقعاً صدای از آن برجها به گوشش میرسیده نمیگفته است. چون باری دو سه تا از بچهها رفته بودند زیر دیوار و گوش داده بودند تا صدای ضجه و نالهی مظلومین را بشنوند اما چیزی نشنیده بودند.

     وقتی نزدیک برج میشویم، آن شکوه و جالی را که یک برج دیدهبانی ارگ ریاست جمهوری داشته باشد، ندارد. مثل برجهای بالا حصار که فروریخته و مترکه به نظر میرسند، بیشتر به لانهی رها شدهای یک شیر پیر میماند تا برج دیدبانی. آنچه نخست در نظر میآید تیرکش‌های کج و معوجی اند که بر اساس دانش نظامی آن زمان، در آن ایجاد شده است. به گفته‌ی معلم تاریخ، دلیل آن این است تا مدافعان ارگ در امان بمانند و مرمی‌های جانب مقابل به آنها اصابت نکنند. بام‌ این برج‌ها نیز به شکل آهنی ساخته شده بوده اند. اما آنچه ما می‎بینیم آهن پاره‎‌هایی است زنگ‎زده و بامی که نیمه فرو افتاده و تله‌‎ای خاکی در وسط برج. اما هنوز هم گوشه‌‎هایی از بام با آن آهن پاره‌‎هایش پابرجاست و سربازان روسی در سایه‎ی آن نشسته اند. همه‌اش سه تا اند. یکی‎اش ظاهراً به خواب رفته و فقط دهن و زنخش از زیر کلاه پارچه‎ای سربازی‎اش پیداست.  دو دیگر که کنار هم نشسته اند، با هم صحبت دارند و سگرت دود می‎کنند. جواناند. شاید بیست ساله باشند، اما بلند بالا و چهارشنه‌تر از بیست ساله‌هایی که میشناسیم. گه و ناگه، سربازان روسی را در این برج دیدهایم. بخصوص روزهای گرم و آفتابی که سربازان با بدنهای برهنه و با پتلون های خاکستری سربازی که تا نیمهی پله‌های کونشان پایین آمده اند، آفتاب میگیرند. کمتر در این بخشی از حویلی مکتب که نزدیک با برج ارگ است بازی می‎کنیم. یک قانون نانوشته باعث شده که کمتر به این طرف سر بزنیم و با سربازان روسی هم کلام شویم. البته این قانون یک طرفه نیست. آنها، منظورم از سربازان روسی است، نیز وقتی که زنگ تفریح زده میشود، گُم و گور میشوند و تلاش میکنند که دیده نشوند. وقتی زیر دیوار قرار میگیریم، سربازها رفته اند و برج مثل کاسهی سر خکشیدهای خالی است. هیچ صدایی از آن سو به گوش نمیرسد. مانند آن است که ارگ به خواب تابستانی فرو رفته باشد. اما جاوید مطمئن است که دهها سرباز آن سو در سایههای درختان ارگ و در خیمه‌های تابستانی شان، نشسته اند.

     جاوید دو انگشت اشارهاش را میبرد زیر زبانش و زبانش را غنچه میسازد. صدایی که بیرون میآید به صدای هیچ پرندهای شبیه نیست. روی هم رفته سوت بلند و خوبی است. اما بی‌نتیجه میماند چون کسی از آن سوی دیوار عکس العملی نشان نمیدهد. تمیم با صدای لرزانی میگوید: « فرهاد خوب اشپلاق ...» اما پیش از این که حرفش تمام شود، صدای سوت جاوید دوباره بلند میشود. اینبار رساتر و طولانیتر. چند لحظه نگذشته است که صداهایی از آن سوی دیوار به گوش میرسد و بالاخره سر و کلهی سربازی از آن سوی دیوار پیدا میشود. ظاهراً خیلی جوان است. موی بورش فقط یک ناخن رسیده و چشمانش سبز سبز است. اما چهرهاش به شدت آفتاب زده است. انگار کسی قصداً او را مجبور ساخته است ساعات متوالی رو به روی آفتاب بنشیند. چیزی میگوید که نمیفهمیم. از جیب پتلونش سه نوت ده افغانی بیرون میکشد و میاندازد پایین. نوتها رقصان میآیند پایین و میریزند پیش پای ما. جاوید نوتها را با عجله برمیدارد و دور میزند و ویلچیر مرا تکان میدهد. تصور میکنم که چیزی را در آن زیر پنهان کرده است. وقتی بر میگردد در دستش یک خریطهی تکهای است. در حالی که من و تمیم و فرهاد با حیرت به او نگاه میکنیم، خریطه را با مهارت بینظیری باز میکند. وقتی گرههای خریطه از هم باز میشوند، یک قوطی حلبی به چشم میخورد. یک قوطی قدیمی شیر خشک که میگذاردش روی زمین.  بعد با آهستگی سر قوطی را باز میکند. تصور میکنم که قوطی تا نیمه آب دارد. چشمان سبز سرباز در بالای دیوار میدرخشند. رو به دوستانش که مطمئناً در آن طرف دیوار صف بسته اند، فریاد میزند و از آن سو صدای هورا هورا و سوت زدن به گوش میرسد.  جاوید دستش را میان قوطی فرو میبرد و یک بقهی بزرگ و چاق بیرون میکشد. از میان انگشتانش آب میریزد. این برای من مشمئز کننده است. اما ناچار به مشاهدهام ادامه میدهم.  بقه‌ی معمولی است. از همان‌هایی که پاهای قوی و پرهدار برای پریدن دارند. حالا در روشنی شدید روز، پوست نمناکش سبز روشن به نظر میرسد.

      سرباز دیگری نیز روی دیوار میپَرد. جست و چالاک به نظر میرسد. چشمانش باز هم سبز اند و فقط به دست جاوید دوخته شده اند که بقهی زنده در آن به سختی نفس میکشد. سرباز اولی با یک جَست خودش را میاندازد پایین. بقه را به تندی با دست چپش میقابد و با خوشحالی میبردش پیش چشمش، آنقدر نزدیک که انگار آن را بوسه باران کند. بعد با انگشت سبابهی دست راستش، سر و گردن بقه را نوازش می‎دهد. در آخر هم پاهای بلند بقه را آزمایش میکند. جاوید حالا بقهی دیگری در دستش است.  سرباز باز هم بقه را از دستش میقابد و آن را بررسی میکند. و در اخیر نوبت به بقهی سومی میرسد. تصور میکنم قوطی جادویی در دستش است و هی بقه از آن بیرون میکشد. وقتی سرباز ظاهراً از سلامتی بقه‌ها مطمئن میشود، آنها را یک یک رد میکند به سربازی که روی دیوار است و بعد خودش با یک حرکت سریع از دیوار بالا میرود.

     اینک نوبت تمیم است که چشمانش از حدقه بیرون بزنند. تصور میکنم از تعجب شاخ میکشد. فرهاد، عُق میزند و با لحن مضحکی میگوید: «لعنتی‌ها، بقه‌خور استند!» جاوید، که حرفش را ثابت ساخته است، حرفی نمیزند. وقتی به راه افتاده‌ایم، صداها و سوت‌ها و اشپلاق‌ها در آن سوی دیوار هلهله به پا کرده اند.

 


 

[1]   به پا خیزید!

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۲۷    سال نــــــــــــــــــوزدهم           حوت         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی        هشتم مـــــــارچ 2023