کابل ناتهـ، Kabulnath





 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

عطر گل سنجد

 

 

 

وه لاله ره قسم دادم

 

 

 

استاد! مه نسرین هستم، رفیق نسرین

 

 

 

محبت

 

 

 

کاغذ پیچ

 

 

 

خاک

 

 

 

کجکی ابرویت
نیش گژدم است

 

 

 

نجوای بید مجنون

 

 

 

پیزار پوشان

 
 

              ایشر داس

    

 
نیـــــــــــــــاز
داستان کوتاه

 

 

تابستان داغی بود. باغچه‌‎ی حویلی جگرن شفیع از زیبایی بهره‎‌‌‌ای نداشت. گل‎ها پژمرده و چند تا درخت سیب و قیسی که به باغچه نمای زیبا داده بودند، از تشنگی و نبود مهر باغبان افسرده و برگ‎‌های شان لمیده بودند. خواهر بیوه‎‌‌ی جگرن شفیع که همیشه چادر گندمی رنگ به سر داشت با دو کودک هفت و هشت ساله‎اش در خانه‌‌‎ی بردارش در کابل زندگی می‎‌کرد و زنی بود در خود شیفته و برای پخته بودن گپش اغلباً شوهر متوفی اش را یاد می‌کرد که‌: «حاجی صاحب خدا بیامرز..چنین یا چنان...» و چندان علاقه و توان باغبانی باغچه‎‌‌ی خانه را نداشت، حویلی را برای پیروزی زرد رنگی باز نگهداشته بود.
جگرن شفیع که فرد تحصیل‎کرده و روشننگر بود، اندام استخوانی، ریش اش را اگر هر روز هم اصلاح نمی‌کرد، چندان فرقی نداشت، قد بلند و ۳۳ بهار زندگانی را وداع گفته بود. بیشترین ایام وظیفه‎‌‌ اش را بیرون از ولایت کابل سپری کرده بود. صفورا همسرش شش سال پیش، پس از پایان مکتب با او عروسی کرده بود. صفورا، خیلی زیبا بود، قد متوسط، اندام فریبنده و رنگ جلدش مثل شیر سپید بود. چشمان شهلایی داشت. وصلت او با جگرن شفیع از چشمه‌ی عشق سبز نگردیده بلکه از روی روابط خانوادگی صورت گرفته بود. بیرون بودن از کابل سبب شده بود که او تحصیلاتش را ادامه ندهد. دریغا آن‎ها تا هنوز فرزندی نداشتند.
جگرن شفیع روزی از دفتر کارش در خوست، به خواهر بیوه‎‌‌‌‌ اش که همیشه چادر گندمی رنگ به سر داشت، در کابل زنگ زد و پیام داد که بخیر پس فردا برای همیشه کابل می‎آیند. دو روز بعد کابل رسیدند. وی پیشاپیش ترفیع‎نامه و نامه‌ی تقررش در قرارگاه محافظت و امنیت ریاست جمهوری در ارگ را با مسرت زیاد دریافت کرده بود. وظیفه جدید در ارگ ریاست جمهوری و ترفیع به رتبه دگرمن به شادمانی خانه و خانواده شفیع خان افزده بود.
شام آن روز خسرش از امریکا که کارمند سفارت افغانستان در واشنگتن بود، زنگ زد و ترفیعش را تبریک گفت همین‎گونه مادر و خواهر با صفورا نیز صحبت کردند و ترفیع و وظیفه جدید شوهرش را شادباش گفتند.
شفیع خان زمانیکه وضع حویلی خانه‎‌اش را دید افسرده و مایوس گردید. چند روز پس در برگشت از وظیفه عسکری منحیث (نفر خدمت) با خود آورد و او را برای خواهر بیوه‎ و همسرش که همواره هنگام فراغت مطالعه می‎‌کرد و کتابی همراه می‎داشت، معرفی کرد: «این عسکر پس از این در خانه ما خواهد بود.» و رویش را سوی خواهر بیوه‌‎اش کرده گفت: «در پیاده خانه یک اتاق برای او بده تا همه لوازم خود را آنجا بگذارد و اتاقش باشد. پسر هوشیاری است. پس از این در خریداری سودا صفورا جان را کمک و از خانه هم پاسداری و باغچه را زنده خواهد کرد.»
خواهر بیوه‎‌‌ی دگرمن، رو سوی نفرخدمت کرده پرسید: «نامت چیست؟»
نفرخدمت در حالیکه لباس عسکری بر تن داشت تیارسیت شد و بلند پاسخ داد: «به نیاز محمد عسکر تولی اول کندک خاص قرارگاه ریاست جمهوری چه امر است؟»
همه شگفت زده شده بودند. دگرمن شفیع فوران به نیاز محمد گفت: «اینجا خانه من است، نه قطعه عسکری. آرام حرف بزن و همیشه تیارسیت مباش. حالا بخیر به اتاقت برو و اتاق خود را منظم بساز. سر از فردا خواهرم و صفورا جان کاری را که برایت گفتند با صداقت و امانت داری انجام بده. خودت حالا عضوی خانواده‎‌‌ی من هستی. فهمیدی؟»
نیاز محمد آرام با «بلی صاحب» پاسخ داد و بیرون شد تا لوازمش را به اتاقش بگذارد. شهروند بدخشان بود. هیکل قوی داشت، سینه فراخ و قد اش پوره یک متر و هشتاد سانتی همگون انظباط های شهری که در چار راهی‌های کابل ایستاده می بودند، تیز هوش بود.
فردای آن روز خواهربیوه‎‌‌ی دگرمن شفیع خان، مثل همیشه خمیر تیار کرد خودش به نانوایی نبرد و به نفر خدمت داد تا به نانوایی ببرد و برایش پول هم داد تا برگشت یک درجن تخم مرغ هم بیاورد. نیاز محمد با پیراهن و تنبان بیرون شد صرف جمپر عسکری بر تن کرده بود. پس از انجام کارهای سپرده شده، بیشتر به پاکی و صفایی حویلی توجه کرد. دست و آستین بر زد و حویلی را یک سره پاک کرد که صفورا به دیدن آن آفرین گفتش. او هر باری که با صفورا، همسر دگرمن رو به رو می‎شد چشم از زمین برنمی‎داشت و با احترام زیاد حرف وی را می‎شنید. هفته‎‌‌ی بعدی توانست باغچه را با پشت کارش دوباره زندگی بخشد و زردی باغچه را با فرش سبز بخملین دگرگون کند. درخت‌ها قد راس و ساز و برگی سبزتر پیدا کرده بودند و هنگام وزش باد شاخه‎‌های شان رقص می‎کردند. بوی گل های پتونی و فلکس فضای حویلی را عطراگین کرده بود.
خواهر بیوه‎‌‌ی دگرمن و صفورا از زحمتکشی‎‌‌های نفرخدمت، به دگرمن قصه می‎کردند. چند روز پس‎تر دگرمن به نیاز محمد گفت: «لازم نیست که خودت در اتاقت نان بخوری همه یک جان نان صرف می‎کنیم. همچنان همسرم را گفته‌‎ام که برایت قلم و کتاب تهیه کند و خواندن و نوشتن را یادت بدهد.»
نیاز محمد شادمان شد و تشکر کرد.
صفورا هنگامی که کودک‎‌های خواهر بیوه‎‌ی دگرمن را در درس یاری می ورزید با دقت به نیاز محمد هم خواندن و نوشتن را می‌‎آموخت. با شگفتی متوجه شد بود که او استعداد بسیار خوب در فرا گرفتن سواد دارد و با علاقه‌ی زیاد زود می آموزد.
مادام یکه نیازمحمد فرصت می داشت خواهر بیوه‎‌ی دگرمن از او پرسش‎‌های در مورد زندگی خانواد‎‎ه‎‌گی او می‎کرد. باری او پاسخ داده بود: «مادر و پدرم فوت کرده اند. مرا خاله جانم پرورش کرده، یک توته زمین داریم و زحمت می‎‌کشیم همان خرچ سال را شکر پوره می‎کند.»
«نامزد یا زن داری؟»
«نه زن دارم نه نامزد هستم. خاله جانم میگه اول عسکری ات را تمام کن ترخیص بگیر تا پوره مرد شوی پسان نامزدی. دختر خاله ام بسیار مقبول است. یک سال از عسکری ام مانده بخیر تمام شود ان شاءالله خواستگاری می کنمش.»
خواهر بیوه‎‌ی دگرمن به شوخی گفتش: «مرا به زنی بگیر! عروسی کن، کسی از تو تویانه نخواهد گرفت.» نیازمحمد بلند خندید و به عجله به اتاقش پناه برد.
هر باری که صفورا یا خواهر بیوه برای خریداری ها بیرون می‎شدند، نیاز محمد را با خود همراه می‎کردند تا در حمل سودا کمک کند. او با بسیار مؤدب و آرام در رکاب شان می‎بود. هرگز عسکر بودنش را فراموش نمی‎کرد. زود به بازار بلد شده بود. اگر او را تنها به خرید می فرستادند. تمام حساب را با دقت می‎نوشت و با امانت داری حساب دهی می‎کرد.
صفورا زمانیکه آفتاب دامنش را می‎چید از اتاقش بیرون شده به حویلی می آمد و زیر درخت قیسی بر چوکی می‌‎نشست و کتاب می‎خواند نیاز محمد با چابکی گیلاس آب یا جای سبز آماده کرده کنار صفورا می‎گذاشت که با تشکر پذیرفته می‎شد.
-
بانو صفورا از نداشتن اولاد خیلی رنج می‎برد و از این آرزو و رنجش شوهرش به خوبی آگاه بود و همواره به همسرش می‎گفت: «توکل به خدا، یک روز حتماً خداوند مهربان می‎گردد.»
روزی خواهر بیوه‎‌ی دگرمن شفیع خان، صفورا را مشورت داد که نزد داکتر رفیق امین برود چون داکتر بسیار لایق و با تجربه است. صفورا مشورت او را پذیرفت و با شوهرش نزد دوکتور امین رفت و دوکتور معاینات لازمه را انجام داد و برای برخی معاینات دیگر هفته آینده دوباره رفتند. داکتر سرانجام با خشنودی به شفیع خان مژده داد: «خانم شما اصلن کدام مریضی یا ناتوانی ندارد که مادر شده نتواند و استعداد مادر شدن را در مفهوم کلی کلمه دارد. فکر می‎کنم بهتر است که جناب شما نزد دکتر داخله مراجعه کنید چون بعضاً تکلیف‌‎های برای مردها پیش می آید که باعث عدم بارداری خانم‎‌های شان می‎گردد. ولی اغلب این دست تکلیف‌‎ها با دارو یا عمل جراحی قابل تدوای اند.»
خواهر بیوه دگرمن با آگاه شدن مشورت دکتر، چندان طرفدار مراجعه برادرش به دکتر داخله نبود و تاکید ‎کرد که نزد حکیم جی مشهور کابل (لالا کشن لال طبیب) در شور بازار بروند که دست خیلی توانا دارد و خدا بیامرز حاجی صاحب را هم تداوی و درمان کرده بود و اگر دوای او کاری نه افتاد در آن صورت مراجعه به دکتر مانعی ندارد. او چنان شیفته‌ی پندارش بود که فردا همراه با برادرش به دکان حکیم جی صاحب رسیدند.
در دکان حکیم جی، در الماری‌‎های که پله‌‎های شیشه‎‌ای داشتند و به دیوار تکیه کرده بودند، بوتل‎‌های خورد و کلان شیشه‎‌ای و قوطی‎‌های آهنی در صف‌‎های منظم جا گرفته بودند. بوی تند گیاه‎‌های گوناگون از هر گوشه‎‌ی دکان به مشام می‎رسید. دو سه شاگرد یک قد و نیم قد در کوبیدن گیاه‌‎ها در هاون‎‌های چوبی و سنگی مصروف بودند. هنگام رسیدن نوبت، خواهر بیوه‎، نگذاشت که برادرش حرف بزند و برای حکیم جی مشکلش را قصه کند. لالا کشن لال طبیب، پس از شنیدن گپ‌‎های خواهر بیوه‎‌ی دگرمن، خنده‎‌ی معنی داری کرد و گفت: «خواهر جان در شمالی ما زمین‎‌های هستند که هر قدر به اون ها آو بتی باز هم چیزی در آنها سبز نمی شه. همتو تفنگ های پیش مردم اس که فیر نمی کنه، اگر فیر کرد، کارتوس اش پوچک می باشه. خیر مه برای برادرت معجون بسیار کارساز و اعلی می‎دهم. رویش را سوی شفیع خان دور داده گفت: «معجون را دو قاشق نان خوری از طرف صبح، پیش از چای و دو قاشق نان خوری پیش از خواب رفتن با شیر گرم بخور! دو هفته کار نکو! در هفته سوم قصدت را بگیر!»
هنوز جمله‎‌ی حکیم جی تمام نشده بود که خواهر بیوه‎‌ی دگرمن، گپ او را برید و گفت: «حکیم جی صاحب! برادریم کار بسیار مهم در ارگ دارد نمی‎‌تواند که دو هفته کار نرود.» حکیم جی خنده‎‌ای کرد و گفتش: «گپ مه گپ مردهاست. بی بی جان تو نمی فهمی.» دگرمن متبسم شده از شرم به زمین خیره شده بود. فوران مبلغ پنجصد افغانی از جیبش بیرون آورد و پیش روی حکیم جی لالا کشن لال طبیب گذاشت. او در مقابل گفتش: «کار ساز ایشور یکتا است، ما خو سعی بنده‎‌گی خوده می‎کنیم. زنده باشی!»
خواهر بیوه‎ی دگرمن که همیشه چادر گندمی رنگ به سر داشت، با برادرش زمانیکه به خانه رسید، به صفورا موضوع را قصه کرد و آمرانه گفتش: «یادت نرود برای برادرم هر روز صبح پیش از رفتن به وظیفه و شب پیش از خواب این معجون را بدهی تا فراموش نکند. خداوند شما را هرچه زودتر صاحب اولاد بسازد.»
صفورا هدایت خواهر بیوه‌ی شوهر اش را به دل و جان انجام می‎داد حتی پیمانه‌ی از معجون را در یک بوتل جداگانه برای شوهرش داده بود که هنگام نوکری بودن در وظیفه هم دوای خود را فراموش نکرده نوشی جان کند.
ماه جدی بود خواهر بیوه‌‎ی دگرمن شفیع خان با استفاده از رخصتی مکاتب با کودکانش نزد خاله‌ا‎ش مهمانی رفته بود و بیشترین کار خانه را ناگزیر صفورا به تنهایی انجام می‎داد. آن شب هم دگرمن شفیع خان نوکری شبانه داشت. شام مهتابی بود. ‌صفورا از شستن کالا خیلی خسته شده بود. پاهایش درد و دستانش مانده شده بودند. پرده‎‌های خانه خوابش را باهم کش کرد. مهتاب عشوه کنان فضای اتاق خوابش را نورانی کرده بود. نفس از چراغ خانه گرفت و صرف کنار تخت خوابش چراغ خواب کم نور را روشن کرد. بر تخت خواب نشست با تیل شرشم پاهایش را و دست هایش را مالش کرد درد مجال اش نمی داد و هر آن به شدت اش افزوده می شد و آزارش می داد. بر تخت خواب دراز کشید هرچه کوشش کرد و به این پهلو و به آن پهلو روی گرداند از خواب اثری نبود. چشمانش روشنایی را وداع نمی گفتند. پنداشت که تلاش های او برای به خواب رفتن به سر نمی شوند، لختی اندیشید، برخاست و آرام آرام سوی اتاق نفرخدمت که هنوز برق اتاقش روشن بود رفت. او را آهسته صدا زد. نیاز محمد بیرون شد و پرسیدش: «بلی بی بی جان چه امری است؟» صفورا گفتش: «یک بار بالا بیا!» و خودش به اتاق خوابش برگشت و بر تخت خوابش دراز کشید.
نیاز محمد لحظه‌‎ی بعد به اتاق خواب صفورا رسید. خواست که برق را روشن کند ولی صفورا مانع شد گفتش: «لازم نیست همین قدر روشنایی کافی است. پاهایم خیلی درد دارند، نمی‎خواهم که دوا و دارو مسکن بگیرم با تیل شرشم کم کم پاهایم را مالش کن راحت می‎گردم!»
نفرخدمت در حالیکه چشم از زمین بر نمی‎داشت، «خو صاحب!» گفت و روی زمین کنار تخت خواب صفورا نشست و با تیل شرشم نخست کف پای و روی پاهای او را نرم نرمک مالش کرد و احتیاط می ورزید تا بی بی جان قلقلک یا قُت قُتک نشود. صفورا اندیشید که درخت فروردینی در جزیره‌ی آفتاب زده بود همچو باغچه‌ی حویلی شان، که دست‌های نرم نیازمحمد او را به شگفتن فرا می‌خواند بی گمان به زبان آورد: «کمی بالاتر کمی بالاتر»
نیاز محمد هدایت او را عملی کرده ساق‎‌های او را مالش می‎کرد. هرگز سوی چهره‎‌ی ‎صفورا که نورانی‌‎تر از روزهای دیگر شده بود، نمی‎‌نگریست. صرف می‎شنید. «کمی بالاتر!» و در مالش کردن تیل شرشم تا زانو های صفورا مشکلی نداشت. اندک پس صفورا امر کردش که « بر زمین منشین بیا بالا بر تخت و با قوت‎تر مالش کن که از درد نجات یابم» نیاز محمد چنین کرد و هنگام مالش کردن کمی بر دستانش فشار آورد... انگار احساس کرد که کم کم بدنش گرم گرفته و هراس بر وی غلبه می گیرد. صفورا دامنش را اندکی برچید و گفتش: «نیاز! کمی بالاتر و با قوت‎تر.»
نیاز محمد بازهم امر او را به جا آورد و چنان کرد ولی دیگر توان نداشت مالش کردن را ادامه بدهد. جانش عرق کرده بود. انگاشت تب خوشایند‌ي سراسر وجودش را فرا گرفته، دهنش خشک و زبانش به حلق چسپیده بود. عطر گرمی بدن صفورا و زیبای ساق‎‌های او، نیاز محمد را بیتاب کرده بودند. باز هم امری صفورا را می‌شنید که «کمی بالاتر» جسورانه نیم نگاهی به چهره‎‌ی صفورا انداخت که پیشانی‌اش میزبان قطره‌های عرق گرم بود و کومه‌‎هایش سرخ همچو گل مرسل می درخشیدند و لبانش می‎پریدند. سینه های انارگونه اش، رقصنده موج می زدند و همچو ماهی دور افتاده از آب دریاچه به خود می تپید. حس عجیبی برای نیاز محمد دست داده بود که هرگز سابقه نداشت. خواست سخنی به صفورا بگوید و بر خیزد و برود ولی نتوانست حرف زد. با کوشش زیاد صرف «بی بی...» بر زبان آورد و توان سخن زدن نداشت. صفورا شتابان نیم خیز جهید و دست هایش را دور گردن نیاز محمد حلقه کرد. لب را به لب‎‌های او گذاشت و او را بر سینه خود کش کرد!...


نیاز محمد نفر خدمت، شفق داغ از خانه بیرون و روانه‌ی حمام شد. بنابر حادثه شب گذشته، نخست خویشتن را سرزنش و توبیخ کرد، پسان‎تر کمی آرام گرفت و با خودش فکر کرد که تقصیر او کمتر است و هرچه رخ داد، بدون خواست ارادی وی به عمل آمده بود. ولی پریشان و نگران بود و از عواقب ناخوشایند احتمالی آن هراس داشت.
-
پس از مدتی، صفورا متوجه حالت خاصی جسمانی‎اش شد. فکر می‌کرد در برداشت اش اشتباه کرده باشد. بیدرنگ با خواهر بیوه‎ی شوهرش مشوره نشست. او که مادر دو طفل بود و تجربه زندگانی زنا شوهری داشت از صحبت صفورا فهمید که وی ممکن باردار باشد. فردای آن روز با علاقه‌‎ی خاص به دکتر مراجعه کردند. دکتر پس از معاینات اطمینان داد که بلی صفورا باردار است و باید مواظب او بود.
با مسرت زیاد به خانه رسیدند، شفیع خان نیز از وظیفه برگشته بود. پس از احوال پرسی، خواهرش گفت شیرینی کلان سرت گشته بسیار کلان. بالاخره پدر شدی و دعا ها کردند. دگرمن شفیع خان مبلغ دوهزار افغانی را شیرینی گویا برای خواهرش داد. همه شادمان بودند خواهر بیوه‎‌ی دگرمن که همیشه چادر گندمی رنگ به سر داشت، گفت: «من می روم تا از هندوگذر، از دکان‎‌های لالا دمور حلوایی و کان سنگهـ حلوایی شیرینی‎‌های هندویی بخرم و هم از حکیم جی صاحب تشکری می‎کنم.» و از همانجا صدا زد: «نیاز محمد آماده شو که خریداری می‎رویم.»
--
آغاز ماه ثور بود. پس از صرف غذای شام که هنوز همه دور میزنان نشسته بودند، نیاز محمد خواست ظرف ها را برچیده شست و شو نماید که دگرمن گفت: «بگذار کمی پسان تر به گپ های من توجه کنید. وضع شهر کمی نا آرام است. شاید از فردا بیشتر نوکری شبانه داشته باشم. مواظب خود و خانه باشید. اگر شخصی دروازه را کوبید تا او را نشناخته اید باز نکنید. صفورا جان خودت اگر نزد داکتر رفتنی بودی با خواهرم برو و زود برگردید. البته نیاز محمد را با خود بگیرید تا سودای ضروری یکی دو هفته را یکجا خرید کرده بیاورید.»
همسرش و خواهرش هر دو از او پرسیدند که خیریت است؟ چرا این قدر نگرانی و تشویش؟. دگرمن گفت: «خوب است کمی هوشیار بود و مراقب اوضاع.» ولی نخواست بیشتر در مورد صحبت کند. خطاب به نیاز محمد گفت: «بیشتر متوجه خانه و دروازه باش!»
او در پاسخ گفت: «مطمئن باشید.»
پنج یا شش روز از صحبت دگرمن با خانواده‌اش گذشته بود که روزی وضع شهر دگرگون گشت. طیاره‎‌های جت آسمان شهر کابل را ناآرام ساخته بودند. صدای شلیک توپ و تفنگ شنیده می‎شد. برخی مردم بر بام خانه شان برآمده سوی ارگ می دیدند که دودی از آن به آسمان می‎رسید. رادیو افغانستان از انقلاب و کشتن شدن فرد اول دولت و تعداد دیگر از همکارانش آگاهی پخش کرد. دو روز پس آشکارا شد که دگرمن شفیع خان هم جام شهادت نوشیده. در خانه او ماتم برپا بود. خواهر و همسرش از گریه خویشتن را نیم جان کرده بودند. نیاز محمد نفر خدمت زار زار می گریست. برخی خویشاوندان ترسنده و لرزنده جویای احوال شان می شدند. خواهر بیوه‎‌ی دگرمن شهید، به صفورا مشورت داد که مواظب کودک خود باشد. گریان و اندوه بیش از حد بالای کودک اثری ناگوار دارد و به این گونه او را تسلی می‌داد.
پس از سپری شدن سه ماه که تا حدی زندگی به روال عادی برگشته بود تیلفون‎ها هم فعال شده بودند، پدر صفورا از امریکا بار‌ها زنگ می‎زد تا از احوال دخترش آگاه شود و بر دخترش تاکید می‎کرد که خانه را به خواهر بیوه‎ی دگرمن سپرده خودش بیرون شود و به هر وسیله ممکن تا شهر اسلام آباد برسد او را نزد خود امریکا خواهد برد.
در تفاهم با خواهر بیوه‎ی دگرمن شفیع خان شهید، قرار شد که صفورا رونده پاکستان گردد. ولی مسافرت به تنهایی ناممکن بود، چون باردار بود. اگر از خویشاوندان در مورد کمک بگیرند، هراس داشتند نشود که آن‎ها عضوی حزب حاکم باشند و موضوع را به اطلاع ارگان‎‌های امنیتی برساند. نیاز محمد با دقت صحبت‌‎های دو خانم را می‎شنید و نگرانی‎ شان را درک می‎کرد. از جا برخاست و مخاطب به خواهر بیوه‌‎ی دگرمن گفت: «من، نمک دگرمن صاحب شهید را خورده ‎ام. دگرمن صاحب به من وظیفه پاس‎داری خانه و خانواده‎ اش را سپرده بود. من با بی بی جان پاکستان می روم و تسلیم پدر شان می‎ نمایم و واپس بر می‎گردم. پاس نمک نیک می‎دانم.»
صفورا پس از جمع آوری اطلاعات از وضع راه و رسیدن تا اسلام آباد و با آماده گی لازم روزی سحرگاهان همراه با نیاز محمد نفر خدمت از خانه بیرون شد. خواهر بیوه‎ ی دگرمن که همیشه چادر گندمی رنگ به سر داشت، پی شان کاسه‌ی آب ریخت و دعای شان کرد. پس از سفر دو هفته ‎ای پُر از دشواری‎ ها به مرز پاکستان رسیدند. پرس پال که در راه صورت می‎گرفت نیاز محمد با مسوولیت و جرئت کامل پیش‎قدم می بود و نمی‎ گذاشت بی بی جان در صحبت شود.
هنگامی که در مرز پاکستان رسیدند، دفتر مرزی بنابر وضع صفورا آن‎ها را اولویت داد و نیاز محمد پیشی جست و پرسش های کارمند مرزی را پاسخ داد:
« نام؟»
«نیاز محمد ولد دین محمد باشنده کارته پروان کابل»
«وظیفه؟»
«عسکر کندک خاص ارگ ریاست جمهوری افغانستان»
«همراه ات کیست؟»
«همسرم است، صفورا بنت عبدالرووف.»
دفتر مرزی پس از خانه ‎پری کامل فورمه ‎ها اجازه نامه ورود به خاک پاکستان را برای شان داد. همین که در کمپ پناهنده ها اندکی جا به ‎جا شدند، نفر خدمت به بانو صفورا گفت: «بی بی جان شما گمان بد نبرید و حرف مرا زیاده ‎روی یا بی تربیتی فکر نکیند. هرچه گفتم از خاطر شما بود تا بدون کدام مشکلی داخل پاکستان شوید. ورنه شما کجا و من کجا! همی که کار رفتن شما به امریکا تمام شود بخیر بدخشان برگشته و دیگر عسکری هم نمی‌کنم»
صفورا با لبخند پاسخ دادش: «نگران نباش. مشکل حل است.»
پس از دو روز صفورا با پدرش در تماس شد و فردای آن به آدرس که پدرش گفته بود در شهر اسلام آباد به سفارت امریکا رسیدند. او به نیاز محمد گفت: «چون در سفارت پیشتر به زبان انگلیسی صحبت می کنند من با کارمند دفتر صحبت می‌کنم خودت کنارم باش! اگر پرسشی از خودت به عمل آمد من ترجمه خواهم کرد مشکلی پیش نخواهد شد.»
در سفارت از نیاز محمد پرسش های زیاد صورت نگرفت عمدتاً بانو صفورا در استجواب بود. البته در چندین فورمه کنار امضای صفورا او هم امضاء کرد. سرانجام زمانیکه هر دو از سفارت بیرون شدند، چهره‌ی صفورا شادمانی و دلگرمی را تبارز می‎داد. سوی نیاز محمد دیده گفتش: «اگر رضای خداوند بود، ممکن است هفته آینده بخیر به امریکا پرواز کنیم.»
نیاز محمد پاسخ دادش: «ان شاءالله! پس از پرواز شما، من بخیر به بدخشان بر می‎گردم.»
صفورا گفتش: «نخیر! خودت با من برای همیشه امریکا می روی. من و تو هنوز و شاید تا زنده ایم به کمک همدیگر نیاز داریم نیاز جان!»


پایان
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل      ۴۲۱    سال هــــــــــژدهم               قوس         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی         اول دسمبر  ۲۰۲۲