تابستان داغی بود. باغچهی حویلی جگرن شفیع از زیبایی بهرهای نداشت.
گلها پژمرده و چند تا درخت سیب و قیسی که به باغچه نمای زیبا داده بودند،
از تشنگی و نبود مهر باغبان افسرده و برگهای شان لمیده بودند. خواهر
بیوهی جگرن شفیع که همیشه چادر گندمی رنگ به سر داشت با دو کودک هفت و
هشت سالهاش در خانهی بردارش در کابل زندگی میکرد و زنی بود در خود
شیفته و برای پخته بودن گپش اغلباً شوهر متوفی اش را یاد میکرد که: «حاجی
صاحب خدا بیامرز..چنین یا چنان...» و چندان علاقه و توان باغبانی باغچهی
خانه را نداشت، حویلی را برای پیروزی زرد رنگی باز نگهداشته بود.
جگرن شفیع که فرد تحصیلکرده و روشننگر بود، اندام استخوانی، ریش اش را اگر
هر روز هم اصلاح نمیکرد، چندان فرقی نداشت، قد بلند و ۳۳ بهار زندگانی را
وداع گفته بود. بیشترین ایام وظیفه اش را بیرون از ولایت کابل سپری کرده
بود. صفورا همسرش شش سال پیش، پس از پایان مکتب با او عروسی کرده بود.
صفورا، خیلی زیبا بود، قد متوسط، اندام فریبنده و رنگ جلدش مثل شیر سپید
بود. چشمان شهلایی داشت. وصلت او با جگرن شفیع از چشمهی عشق سبز نگردیده
بلکه از روی روابط خانوادگی صورت گرفته بود. بیرون بودن از کابل سبب شده
بود که او تحصیلاتش را ادامه ندهد. دریغا آنها تا هنوز فرزندی نداشتند.
جگرن شفیع روزی از دفتر کارش در خوست، به خواهر بیوه اش که همیشه چادر
گندمی رنگ به سر داشت، در کابل زنگ زد و پیام داد که بخیر پس فردا برای
همیشه کابل میآیند. دو روز بعد کابل رسیدند. وی پیشاپیش ترفیعنامه و
نامهی تقررش در قرارگاه محافظت و امنیت ریاست جمهوری در ارگ را با مسرت
زیاد دریافت کرده بود. وظیفه جدید در ارگ ریاست جمهوری و ترفیع به رتبه
دگرمن به شادمانی خانه و خانواده شفیع خان افزده بود.
شام آن روز خسرش از امریکا که کارمند سفارت افغانستان در واشنگتن بود، زنگ
زد و ترفیعش را تبریک گفت همینگونه مادر و خواهر با صفورا نیز صحبت کردند
و ترفیع و وظیفه جدید شوهرش را شادباش گفتند.
شفیع خان زمانیکه وضع حویلی خانهاش را دید افسرده و مایوس گردید. چند روز
پس در برگشت از وظیفه عسکری منحیث (نفر خدمت) با خود آورد و او را برای
خواهر بیوه و همسرش که همواره هنگام فراغت مطالعه میکرد و کتابی همراه
میداشت، معرفی کرد: «این عسکر پس از این در خانه ما خواهد بود.» و رویش را
سوی خواهر بیوهاش کرده گفت: «در پیاده خانه یک اتاق برای او بده تا همه
لوازم خود را آنجا بگذارد و اتاقش باشد. پسر هوشیاری است. پس از این در
خریداری سودا صفورا جان را کمک و از خانه هم پاسداری و باغچه را زنده خواهد
کرد.»
خواهر بیوهی دگرمن، رو سوی نفرخدمت کرده پرسید: «نامت چیست؟»
نفرخدمت در حالیکه لباس عسکری بر تن داشت تیارسیت شد و بلند پاسخ داد: «به
نیاز محمد عسکر تولی اول کندک خاص قرارگاه ریاست جمهوری چه امر است؟»
همه شگفت زده شده بودند. دگرمن شفیع فوران به نیاز محمد گفت: «اینجا خانه
من است، نه قطعه عسکری. آرام حرف بزن و همیشه تیارسیت مباش. حالا بخیر به
اتاقت برو و اتاق خود را منظم بساز. سر از فردا خواهرم و صفورا جان کاری را
که برایت گفتند با صداقت و امانت داری انجام بده. خودت حالا عضوی
خانوادهی من هستی. فهمیدی؟»
نیاز محمد آرام با «بلی صاحب» پاسخ داد و بیرون شد تا لوازمش را به اتاقش
بگذارد. شهروند بدخشان بود. هیکل قوی داشت، سینه فراخ و قد اش پوره یک متر
و هشتاد سانتی همگون انظباط های شهری که در چار راهیهای کابل ایستاده می
بودند، تیز هوش بود.
فردای آن روز خواهربیوهی دگرمن شفیع خان، مثل همیشه خمیر تیار کرد خودش
به نانوایی نبرد و به نفر خدمت داد تا به نانوایی ببرد و برایش پول هم داد
تا برگشت یک درجن تخم مرغ هم بیاورد. نیاز محمد با پیراهن و تنبان بیرون شد
صرف جمپر عسکری بر تن کرده بود. پس از انجام کارهای سپرده شده، بیشتر به
پاکی و صفایی حویلی توجه کرد. دست و آستین بر زد و حویلی را یک سره پاک کرد
که صفورا به دیدن آن آفرین گفتش. او هر باری که با صفورا، همسر دگرمن رو به
رو میشد چشم از زمین برنمیداشت و با احترام زیاد حرف وی را میشنید.
هفتهی بعدی توانست باغچه را با پشت کارش دوباره زندگی بخشد و زردی باغچه
را با فرش سبز بخملین دگرگون کند. درختها قد راس و ساز و برگی سبزتر پیدا
کرده بودند و هنگام وزش باد شاخههای شان رقص میکردند. بوی گل های پتونی و
فلکس فضای حویلی را عطراگین کرده بود.
خواهر بیوهی دگرمن و صفورا از زحمتکشیهای نفرخدمت، به دگرمن قصه
میکردند. چند روز پستر دگرمن به نیاز محمد گفت: «لازم نیست که خودت در
اتاقت نان بخوری همه یک جان نان صرف میکنیم. همچنان همسرم را گفتهام که
برایت قلم و کتاب تهیه کند و خواندن و نوشتن را یادت بدهد.»
نیاز محمد شادمان شد و تشکر کرد.
صفورا هنگامی که کودکهای خواهر بیوهی دگرمن را در درس یاری می ورزید با دقت به نیاز محمد هم خواندن و نوشتن
را میآموخت. با شگفتی متوجه شد بود که او استعداد بسیار خوب در فرا گرفتن
سواد دارد و با علاقهی زیاد زود می آموزد.
مادام یکه نیازمحمد فرصت می داشت خواهر بیوهی دگرمن از او پرسشهای در
مورد زندگی خانوادهگی او میکرد. باری او پاسخ داده بود: «مادر و پدرم
فوت کرده اند. مرا خاله جانم پرورش کرده، یک توته زمین داریم و زحمت
میکشیم همان خرچ سال را شکر پوره میکند.»
«نامزد یا زن داری؟»
«نه زن دارم نه نامزد هستم. خاله جانم میگه اول عسکری ات را تمام کن ترخیص
بگیر تا پوره مرد شوی پسان نامزدی. دختر خاله ام بسیار مقبول است. یک سال
از عسکری ام مانده بخیر تمام شود ان شاءالله خواستگاری می کنمش.»
خواهر بیوهی دگرمن به شوخی گفتش: «مرا به زنی بگیر! عروسی کن، کسی از تو
تویانه نخواهد گرفت.» نیازمحمد بلند خندید و به عجله به اتاقش پناه برد.
هر باری که صفورا یا خواهر بیوه
برای خریداری ها بیرون میشدند، نیاز محمد را با خود همراه میکردند تا در
حمل سودا کمک کند. او با بسیار مؤدب و آرام در رکاب شان میبود. هرگز عسکر
بودنش را فراموش نمیکرد. زود به بازار بلد شده بود. اگر او را تنها به
خرید می فرستادند. تمام حساب را با دقت مینوشت و با امانت داری حساب دهی
میکرد.
صفورا زمانیکه آفتاب دامنش را میچید از اتاقش بیرون شده به حویلی می آمد و
زیر درخت قیسی بر چوکی مینشست و کتاب میخواند نیاز محمد با چابکی گیلاس
آب یا جای سبز آماده کرده کنار صفورا میگذاشت که با تشکر پذیرفته میشد.
-
بانو صفورا از نداشتن اولاد خیلی رنج میبرد و از این آرزو و رنجش شوهرش به
خوبی آگاه بود و همواره به همسرش میگفت: «توکل به خدا، یک روز حتماً
خداوند مهربان میگردد.»
روزی خواهر بیوهی دگرمن شفیع خان، صفورا را مشورت داد که نزد داکتر رفیق
امین برود چون داکتر بسیار لایق و با تجربه است. صفورا مشورت او را پذیرفت
و با شوهرش نزد دوکتور امین رفت و دوکتور معاینات لازمه را انجام داد و
برای برخی معاینات دیگر هفته آینده دوباره رفتند. داکتر سرانجام با خشنودی
به شفیع خان مژده داد: «خانم شما اصلن کدام مریضی یا ناتوانی ندارد که مادر
شده نتواند و استعداد مادر شدن را در مفهوم کلی کلمه دارد. فکر میکنم بهتر
است که جناب شما نزد دکتر داخله مراجعه کنید چون بعضاً تکلیفهای برای
مردها پیش می آید که باعث عدم بارداری خانمهای شان میگردد. ولی اغلب این
دست تکلیفها با دارو یا عمل جراحی قابل تدوای اند.»
خواهر بیوه دگرمن با آگاه شدن مشورت دکتر، چندان طرفدار مراجعه برادرش به
دکتر داخله نبود و تاکید کرد که نزد حکیم جی مشهور کابل (لالا کشن لال
طبیب) در شور بازار بروند که دست خیلی توانا دارد و خدا بیامرز حاجی صاحب
را هم تداوی و درمان کرده بود و اگر دوای او کاری نه افتاد در آن صورت
مراجعه به دکتر مانعی ندارد. او چنان شیفتهی پندارش بود که فردا همراه با
برادرش به دکان حکیم جی صاحب رسیدند.
در دکان حکیم جی، در الماریهای که پلههای شیشهای داشتند و به دیوار تکیه
کرده بودند، بوتلهای خورد و کلان شیشهای و قوطیهای آهنی در صفهای منظم
جا گرفته بودند. بوی تند گیاههای گوناگون از هر گوشهی دکان به مشام
میرسید. دو سه شاگرد یک قد و نیم قد در کوبیدن گیاهها در هاونهای چوبی و
سنگی مصروف بودند. هنگام رسیدن نوبت، خواهر بیوه، نگذاشت که برادرش حرف
بزند و برای حکیم جی مشکلش را قصه کند. لالا کشن لال طبیب، پس از
شنیدن گپهای خواهر بیوهی دگرمن، خندهی معنی داری کرد و گفت: «خواهر جان
در شمالی ما زمینهای هستند که هر قدر به اون ها آو بتی باز هم چیزی در
آنها سبز نمی شه. همتو تفنگ های پیش مردم اس که فیر نمی کنه، اگر فیر کرد،
کارتوس اش پوچک می باشه. خیر مه برای برادرت معجون بسیار کارساز و اعلی
میدهم. رویش را سوی شفیع خان دور داده گفت: «معجون را دو قاشق نان خوری از
طرف صبح، پیش از چای و دو قاشق نان خوری پیش از
خواب رفتن با شیر گرم بخور! دو
هفته کار نکو! در هفته سوم قصدت را بگیر!»
هنوز جملهی حکیم جی تمام نشده بود که خواهر بیوهی دگرمن، گپ او را برید و
گفت: «حکیم جی صاحب! برادریم کار بسیار مهم در ارگ دارد نمیتواند که دو
هفته کار نرود.» حکیم جی خندهای کرد و گفتش: «گپ مه گپ مردهاست. بی بی جان
تو نمی فهمی.» دگرمن متبسم شده از شرم به زمین خیره شده بود. فوران مبلغ
پنجصد افغانی از جیبش بیرون آورد و پیش روی حکیم جی لالا کشن لال طبیب
گذاشت. او در مقابل گفتش: «کار ساز ایشور یکتا است، ما خو سعی بندهگی خوده
میکنیم. زنده باشی!»
خواهر بیوهی دگرمن که همیشه چادر گندمی رنگ به سر داشت، با برادرش زمانیکه
به خانه رسید، به صفورا موضوع را قصه کرد و آمرانه گفتش: «یادت نرود برای
برادرم هر روز صبح پیش از رفتن به وظیفه و شب پیش از خواب این معجون را
بدهی تا فراموش نکند. خداوند شما را هرچه زودتر صاحب اولاد بسازد.»
صفورا هدایت خواهر بیوهی شوهر اش را به دل و جان انجام میداد حتی
پیمانهی از معجون را در یک بوتل جداگانه برای شوهرش داده بود که هنگام
نوکری بودن در وظیفه هم دوای خود را فراموش نکرده نوشی جان کند.
ماه جدی بود خواهر بیوهی دگرمن شفیع خان با استفاده از رخصتی مکاتب با
کودکانش نزد خالهاش مهمانی رفته بود و بیشترین کار خانه را ناگزیر صفورا به
تنهایی انجام میداد. آن شب هم دگرمن شفیع خان نوکری شبانه داشت. شام
مهتابی بود. صفورا از شستن کالا خیلی خسته شده بود. پاهایش درد و دستانش
مانده شده بودند. پردههای خانه خوابش را باهم کش کرد. مهتاب عشوه کنان
فضای اتاق خوابش را نورانی کرده بود. نفس از چراغ خانه گرفت و صرف کنار تخت
خوابش چراغ خواب کم نور را روشن کرد. بر تخت خواب نشست با تیل شرشم پاهایش
را و دست هایش را مالش کرد درد مجال اش نمی داد و هر آن به شدت اش افزوده
می شد و آزارش می داد. بر تخت خواب دراز کشید هرچه کوشش کرد و به این پهلو
و به آن پهلو روی گرداند از خواب اثری نبود. چشمانش روشنایی را وداع نمی
گفتند. پنداشت که تلاش های او برای به خواب رفتن به سر نمی شوند، لختی
اندیشید، برخاست و آرام آرام سوی اتاق نفرخدمت که هنوز برق اتاقش روشن بود
رفت. او را آهسته صدا زد. نیاز محمد بیرون شد و پرسیدش: «بلی بی بی جان چه
امری است؟» صفورا گفتش: «یک بار بالا بیا!» و خودش به اتاق خوابش برگشت و
بر تخت خوابش دراز کشید.
نیاز محمد لحظهی بعد به اتاق خواب صفورا رسید. خواست که برق را روشن کند
ولی صفورا مانع شد گفتش: «لازم نیست همین قدر روشنایی کافی است. پاهایم
خیلی درد دارند، نمیخواهم که دوا و دارو مسکن بگیرم با تیل شرشم کم کم
پاهایم را مالش کن راحت میگردم!»
نفرخدمت در حالیکه چشم از زمین بر نمیداشت، «خو صاحب!» گفت و روی زمین کنار
تخت خواب صفورا نشست و با تیل شرشم نخست کف پای و روی پاهای او را نرم نرمک
مالش کرد و احتیاط می ورزید تا بی بی جان قلقلک یا قُت قُتک نشود. صفورا
اندیشید که درخت فروردینی در جزیرهی آفتاب زده بود همچو باغچهی حویلی
شان، که دستهای نرم نیازمحمد او را به شگفتن فرا میخواند بی گمان به زبان
آورد: «کمی بالاتر کمی بالاتر»
نیاز محمد هدایت او را عملی کرده ساقهای او را مالش میکرد. هرگز سوی
چهرهی صفورا که نورانیتر از روزهای دیگر شده بود، نمینگریست. صرف
میشنید. «کمی بالاتر!» و در مالش کردن تیل شرشم تا زانو های صفورا مشکلی
نداشت. اندک پس صفورا امر کردش که « بر زمین منشین بیا بالا بر تخت و با
قوتتر مالش کن که از درد نجات یابم» نیاز محمد چنین کرد و هنگام مالش کردن
کمی بر دستانش فشار آورد... انگار احساس کرد که کم کم بدنش گرم گرفته و
هراس بر وی غلبه می گیرد. صفورا دامنش را اندکی برچید و گفتش: «نیاز! کمی
بالاتر و با قوتتر.»
نیاز محمد بازهم امر او را به جا آورد و چنان کرد ولی دیگر توان نداشت مالش
کردن را ادامه بدهد. جانش عرق کرده بود. انگاشت تب خوشایندي سراسر وجودش
را فرا گرفته، دهنش خشک و زبانش به حلق چسپیده بود. عطر گرمی بدن صفورا و
زیبای ساقهای او، نیاز محمد را بیتاب کرده بودند. باز هم امری صفورا را
میشنید که «کمی بالاتر» جسورانه نیم نگاهی به چهرهی صفورا انداخت که
پیشانیاش میزبان قطرههای عرق گرم بود و کومههایش سرخ همچو گل مرسل می
درخشیدند و لبانش میپریدند. سینه های انارگونه اش، رقصنده موج می زدند و
همچو ماهی دور افتاده از آب دریاچه به خود می تپید. حس عجیبی برای نیاز
محمد دست داده بود که هرگز سابقه نداشت. خواست سخنی به صفورا بگوید و بر
خیزد و برود ولی نتوانست حرف زد. با کوشش زیاد صرف «بی بی...» بر زبان آورد
و توان سخن زدن نداشت. صفورا شتابان نیم خیز جهید و دست هایش را دور گردن
نیاز محمد حلقه کرد. لب را به لبهای او گذاشت و او را بر سینه خود کش کرد!...
نیاز محمد نفر خدمت، شفق داغ از خانه بیرون و روانهی حمام شد. بنابر حادثه
شب گذشته، نخست خویشتن را سرزنش و توبیخ کرد، پسانتر کمی آرام گرفت و با
خودش فکر کرد که تقصیر او کمتر است و هرچه رخ داد، بدون خواست ارادی وی به
عمل آمده بود. ولی پریشان و نگران بود و از عواقب ناخوشایند احتمالی آن
هراس داشت.
-
پس از مدتی، صفورا متوجه حالت خاصی جسمانیاش شد. فکر میکرد در برداشت اش
اشتباه کرده باشد. بیدرنگ با خواهر بیوهی شوهرش مشوره نشست. او که مادر دو
طفل بود و تجربه زندگانی زنا شوهری داشت از صحبت صفورا فهمید که وی ممکن
باردار باشد. فردای آن روز با علاقهی خاص به دکتر مراجعه کردند. دکتر پس
از معاینات اطمینان داد که بلی صفورا باردار است و باید مواظب او بود.
با مسرت زیاد به خانه رسیدند، شفیع خان نیز از وظیفه برگشته بود. پس از
احوال پرسی، خواهرش گفت شیرینی کلان سرت گشته بسیار کلان. بالاخره پدر شدی
و دعا ها کردند. دگرمن شفیع خان مبلغ دوهزار افغانی را شیرینی گویا برای
خواهرش داد. همه شادمان بودند خواهر بیوهی دگرمن که همیشه چادر گندمی رنگ
به سر داشت، گفت: «من می روم تا از هندوگذر، از دکانهای لالا دمور حلوایی
و کان سنگهـ حلوایی شیرینیهای هندویی بخرم و هم از حکیم جی صاحب تشکری
میکنم.» و از همانجا صدا زد: «نیاز محمد آماده شو که خریداری میرویم.»
--
آغاز ماه ثور بود. پس از صرف غذای شام که هنوز همه دور میزنان نشسته بودند،
نیاز محمد خواست ظرف ها را برچیده شست و شو نماید که دگرمن گفت: «بگذار کمی
پسان تر به گپ های من توجه کنید. وضع شهر کمی نا آرام است. شاید از فردا
بیشتر نوکری شبانه داشته باشم. مواظب خود و خانه باشید. اگر شخصی دروازه را
کوبید تا او را نشناخته اید باز نکنید. صفورا جان خودت اگر نزد داکتر رفتنی
بودی با خواهرم برو و زود برگردید. البته نیاز محمد را با خود بگیرید تا
سودای ضروری یکی دو هفته را یکجا خرید کرده بیاورید.»
همسرش و خواهرش هر دو از او پرسیدند که خیریت است؟ چرا این قدر نگرانی و
تشویش؟. دگرمن گفت: «خوب است کمی هوشیار بود و مراقب اوضاع.» ولی نخواست
بیشتر در مورد صحبت کند. خطاب به نیاز محمد گفت: «بیشتر متوجه خانه و
دروازه باش!»
او در پاسخ گفت: «مطمئن باشید.»
پنج یا شش روز از صحبت دگرمن با خانوادهاش گذشته بود که روزی وضع شهر
دگرگون گشت. طیارههای جت آسمان شهر کابل را ناآرام ساخته بودند. صدای شلیک
توپ و تفنگ شنیده میشد. برخی مردم بر بام خانه شان برآمده سوی ارگ می
دیدند که دودی از آن به آسمان میرسید. رادیو افغانستان از انقلاب و کشتن
شدن فرد اول دولت و تعداد دیگر از همکارانش آگاهی پخش کرد. دو روز پس
آشکارا شد که دگرمن شفیع خان هم جام شهادت نوشیده. در خانه او ماتم برپا
بود. خواهر و همسرش از گریه خویشتن را نیم جان کرده بودند. نیاز محمد نفر
خدمت زار زار می گریست. برخی خویشاوندان ترسنده و لرزنده جویای احوال شان
می شدند. خواهر بیوهی دگرمن شهید، به صفورا مشورت داد که مواظب کودک خود
باشد. گریان و اندوه بیش از حد بالای کودک اثری ناگوار دارد و به این گونه
او را تسلی میداد.
پس از سپری شدن سه ماه که تا حدی زندگی به روال عادی برگشته بود تیلفونها
هم فعال شده بودند، پدر صفورا از امریکا بارها زنگ میزد تا از احوال
دخترش آگاه شود و بر دخترش تاکید میکرد که خانه را به خواهر بیوهی دگرمن
سپرده خودش بیرون شود و به هر وسیله ممکن تا شهر اسلام آباد برسد او را نزد
خود امریکا خواهد برد.
در تفاهم با خواهر بیوهی دگرمن شفیع خان شهید، قرار شد که صفورا رونده
پاکستان گردد. ولی مسافرت به تنهایی ناممکن بود، چون باردار بود. اگر از
خویشاوندان در مورد کمک بگیرند، هراس داشتند نشود که آنها عضوی حزب حاکم
باشند و موضوع را به اطلاع ارگانهای امنیتی برساند. نیاز محمد با دقت
صحبتهای دو خانم را میشنید و نگرانی شان را درک میکرد. از جا برخاست و
مخاطب به خواهر بیوهی دگرمن گفت: «من، نمک دگرمن صاحب شهید را خورده ام.
دگرمن صاحب به من وظیفه پاسداری خانه و خانواده اش را سپرده بود. من با بی
بی جان پاکستان می روم و تسلیم پدر شان می نمایم و واپس بر میگردم. پاس
نمک نیک میدانم.»
صفورا پس از جمع آوری اطلاعات از وضع راه و رسیدن تا اسلام آباد و با آماده
گی لازم روزی سحرگاهان همراه با نیاز محمد نفر خدمت از خانه بیرون شد.
خواهر بیوه ی دگرمن که همیشه چادر گندمی رنگ به سر داشت، پی شان کاسهی آب
ریخت و دعای شان کرد. پس از سفر دو هفته ای پُر از دشواری ها به مرز
پاکستان رسیدند. پرس پال که در راه صورت میگرفت نیاز محمد با مسوولیت و
جرئت کامل پیشقدم می بود و نمی گذاشت بی بی جان در صحبت شود.
هنگامی که در مرز پاکستان رسیدند، دفتر مرزی بنابر وضع صفورا آنها را
اولویت داد و نیاز محمد پیشی جست و پرسش های کارمند مرزی را پاسخ داد:
« نام؟»
«نیاز محمد ولد دین محمد باشنده کارته پروان کابل»
«وظیفه؟»
«عسکر کندک خاص ارگ ریاست جمهوری افغانستان»
«همراه ات کیست؟»
«همسرم است، صفورا بنت عبدالرووف.»
دفتر مرزی پس از خانه پری کامل فورمه ها اجازه نامه ورود به خاک پاکستان را
برای شان داد. همین که در کمپ پناهنده ها اندکی جا به جا شدند، نفر خدمت به
بانو صفورا گفت: «بی بی جان شما گمان بد نبرید و حرف مرا زیاده روی یا بی
تربیتی فکر نکیند. هرچه گفتم از خاطر شما بود تا بدون کدام مشکلی داخل
پاکستان شوید. ورنه شما کجا و من کجا! همی که کار رفتن شما به امریکا تمام
شود بخیر بدخشان برگشته و دیگر عسکری هم نمیکنم»
صفورا با لبخند پاسخ دادش: «نگران نباش. مشکل حل است.»
پس از دو روز صفورا با پدرش در تماس شد و فردای آن به آدرس که پدرش گفته
بود در شهر اسلام آباد به سفارت امریکا رسیدند. او به نیاز محمد گفت: «چون
در سفارت پیشتر به زبان انگلیسی صحبت می کنند من با کارمند دفتر صحبت
میکنم خودت کنارم باش! اگر پرسشی از خودت به عمل آمد من ترجمه خواهم کرد
مشکلی پیش نخواهد شد.»
در سفارت از نیاز محمد پرسش های زیاد صورت نگرفت عمدتاً بانو صفورا در
استجواب بود. البته در چندین فورمه کنار امضای صفورا او هم امضاء کرد.
سرانجام زمانیکه هر دو از سفارت بیرون شدند، چهرهی صفورا شادمانی و دلگرمی
را تبارز میداد. سوی نیاز محمد دیده گفتش: «اگر رضای خداوند بود، ممکن است
هفته آینده بخیر به امریکا پرواز کنیم.»
نیاز محمد پاسخ دادش: «ان شاءالله! پس از پرواز شما، من بخیر به بدخشان بر
میگردم.»
صفورا گفتش: «نخیر! خودت با من برای همیشه امریکا می روی. من و تو هنوز و
شاید تا زنده ایم به کمک همدیگر نیاز داریم نیاز جان!»
پایان
|